کاش...
جمعه, ۱۱ تیر ۱۳۹۵، ۰۸:۱۶ ب.ظ
یه کارگر خسته و یه پیرمرد عصا به دست توی آفتاب نشسته بودن منتظر اتوبوس! یه خانمی بچه به بغل اومد و ازشون سوال کرد: آقا امروز اتوبوس میاد؟ کارگر خسته گفت: خانم راستش من نیم ساعت منتظرم یه ماشینم رد نشده اجازه بدین سوال کنم! رفت سمت دکه اتوبوسرانی و سوال کرد: آقا شما گفتید یه ربع دیگه اتوبوس میاد ولی هنوز خبری نیست! متصدی دکه گفت: نه آقا منتظر نمونید امروز راهپیمایی روز قدسه به همین مناسبت همه اتوبوسا رفتن مصلا! خانم بچه به بغل غرولندی زیر لب کرد و تاکسی گرفت و رفت. کارگر خسته یه نگاهی به جیبش کرد و مسیر پیاده رو رو برای رسیدن به خونش انتخاب کرد اما پیرمرد عصا به دست یه گوشه توی سایه نشست و گفت: خدا بزرگه بالاخره یه ماشین برای من میفرسته که منو برسونه به خونه!
+ کاش در تقسیم مهربانی ها منصف تر بودیم!
- ۹۵/۰۴/۱۱