اتاق دلم

دوست بهترین همسایه دل است

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

۲۳
مرداد

دلم پر بود...

گفتم میام و ساعت ها می شینم و همه رو فریاد می زنم برات!

اومدم، ساعت ها هم نشستم اما فقط زل زدم به گنبد و گلدسته هات...

هیچی نگفتم هیچی هم نشنیدم اما موقع رفتن، حرفی برای گفتن نمونده بود!


+ چه حرف ها که درونم نگفته می ماند/ خوشا به حال شماها که شاعری بلدید

(رضا احسان پور)

  • سمانه.میم
۱۲
مرداد
"قلعه حیوانات" بعد از "صد سال تنهایی" دومین کتابی بود که به زور تا فصل یکش رو خوندم و با خودم گفتم: واقعا کدوم قسمت این کتاب واسه بعضیا اینقد جذابه که هی میگن بخونش!
  • سمانه.میم
۱۰
مرداد

روز اول که پیشم نشست و برام دردودل کرد خوب به حرفاش گوش دادم چون حس کردم خیلی وقته با کسی حرف نزده و همین حرف زدن میتونه آرومش کنه.

اون حرف می زد و من نگاهش می کردم و هیچی نمی گفتم(اصولا وقتی یکی داره برام چیزی تعریف می کنه اونم با تمام حس و هیجانش دلم نمیخواد وسط حرفش بپرم هرچند موضوع جالبی برام نباشه)

بهم گفت: خیلی مستمع خوبی هستی ممنون که گوش دادی.

ولی وقتی دو سه روز پشت سرهم دیدمش فهمیدم حرف زدن بیش از حد، عادتشه. فقط کافیه به یه موضوع اشاره کنی تا یه خاطره طولانی یادش بیفته و مثل نمایشنامه با جزئیات برات تعریفش کنه.
تمایل به حرف زدن تا حدی که وقتی با بی میلی بهش نگاه می کردم اهمیتی براش نداشت و به حرفش ادامه می داد. تا حدی که وقتی وسط حرفش میپریدم که موضوع رو عوض میکنم میگفت آره داشتم میگفتم...

فقط دلم میخواست کارم زودتر تموم بشه و برم خونه اما از اونجایی که از هر چی فرار می کنی سریع تر بهت میرسه گفت عه چه خوب هم مسیرم که هستیم!!!

اینقد از دستش عصبی بودم که وقتی رسیدم خونه این جمله رو سه بار بدون وقفه و یه نفس تکرار کردم: مگه یه آدم چقد می تونه حرف بزنه...

یکی از گرداب های زندگیم اینه که مستمع اجباری یه آدم متکلم وحده باشم.

با تمام اخلاقای خوبش پرونده ی دوستیم رو بستم و گذاشتم تو آخرین قفسه بایگانی! من واقعا گنجایشش رو ندارم!


  • سمانه.میم