روز اول که پیشم نشست و برام دردودل کرد خوب به حرفاش گوش دادم چون حس کردم خیلی وقته با کسی حرف نزده و همین حرف زدن میتونه آرومش کنه.
اون حرف می زد و من نگاهش می کردم و هیچی نمی گفتم(اصولا وقتی یکی داره برام چیزی تعریف می کنه اونم با تمام حس و هیجانش دلم نمیخواد وسط حرفش بپرم هرچند موضوع جالبی برام نباشه)
بهم گفت: خیلی مستمع خوبی هستی ممنون که گوش دادی.
ولی وقتی دو سه روز پشت سرهم دیدمش فهمیدم حرف زدن بیش از حد، عادتشه. فقط کافیه به یه موضوع اشاره کنی تا یه خاطره طولانی یادش بیفته و مثل نمایشنامه با جزئیات برات تعریفش کنه.
تمایل به حرف زدن تا حدی که وقتی با بی میلی بهش نگاه می کردم اهمیتی براش نداشت و به حرفش ادامه می داد. تا حدی که وقتی وسط حرفش میپریدم که موضوع رو عوض میکنم میگفت آره داشتم میگفتم...
فقط دلم میخواست کارم زودتر تموم بشه و برم خونه اما از اونجایی که از هر چی فرار می کنی سریع تر بهت میرسه گفت عه چه خوب هم مسیرم که هستیم!!!
اینقد از دستش عصبی بودم که وقتی رسیدم خونه این جمله رو سه بار بدون وقفه و یه نفس تکرار کردم: مگه یه آدم چقد می تونه حرف بزنه...
یکی از گرداب های زندگیم اینه که مستمع اجباری یه آدم متکلم وحده باشم.
با تمام اخلاقای خوبش پرونده ی دوستیم رو بستم و گذاشتم تو آخرین قفسه بایگانی! من واقعا گنجایشش رو ندارم!
یه کارگر خسته و یه پیرمرد عصا به دست توی آفتاب نشسته بودن منتظر اتوبوس! یه خانمی بچه به بغل اومد و ازشون سوال کرد: آقا امروز اتوبوس میاد؟ کارگر خسته گفت: خانم راستش من نیم ساعت منتظرم یه ماشینم رد نشده اجازه بدین سوال کنم! رفت سمت دکه اتوبوسرانی و سوال کرد: آقا شما گفتید یه ربع دیگه اتوبوس میاد ولی هنوز خبری نیست! متصدی دکه گفت: نه آقا منتظر نمونید امروز راهپیمایی روز قدسه به همین مناسبت همه اتوبوسا رفتن مصلا! خانم بچه به بغل غرولندی زیر لب کرد و تاکسی گرفت و رفت. کارگر خسته یه نگاهی به جیبش کرد و مسیر پیاده رو رو برای رسیدن به خونش انتخاب کرد اما پیرمرد عصا به دست یه گوشه توی سایه نشست و گفت: خدا بزرگه بالاخره یه ماشین برای من میفرسته که منو برسونه به خونه!
+ کاش در تقسیم مهربانی ها منصف تر بودیم!
خیلی وقت بود ندیده بودمش. تو ایستگاه منتظر ماشین بودم که یدفعه دیدم یکی داره تند تند میاد سمت من. برگشتم نگاهش کردم که دیدم بله خودشه. به روش لبخند زدم. یدفعه اومد و خودشو انداخت تو بغلم. حس کردم چقد منو دوست داره. گفتم: چی شده؟ مهربون شدی؟ خبر جدیدی هست که من ازش بی خبرم؟! گفت: آره خب دوستت عروس شده. گفتم: ای کلک چشم منو دور دیدی دیگه! با معصومیت خاصی گفت: حالا تغییری هم کردم؟! گفتم آره ... چشمات!
+ بعضی وقتا بهترین حس دنیا رو از تو حاشیه ترین آدمای زندگیت می گیری!
وقتی سکوت میکنم یعنی دلم می خواد تو برام حرف بزنی
وقتی بغض میکنم یعنی دلم هوای خنده های از ته دلت رو کرده
وقتی دلم نمیخواد چیزی بشنوم یعنی تنها صدای توعه که قلبم رو تسکین میده
وقتی چشمام رو می بندم یعنی دلم میخواد دنیا رو با چشمای تو ببینم
وقتی...
درک کن من و تمام وقتی های منتسب به من رو!
بعضی آدم ها هم هستند که با آرامش تو حرفا و لبخند خاص روی لباشون ناخودآگاه یه ردی از خودشون توی قلبت بجا میذارن که وقتی از کنارت میرن ناخودآگاه برمیگردی تا ببینی رو پشت شون بال دارن یا نه...؟!