مرد همراه خانوادش روی سکوی روبروی بستنی فروشی نشسته بود و با تعریف کردن ماجراهای خنده دار تمام تلاشش رو می کرد تا دختر و پسر کوچولوش از ته دل بخندند و آخر هفته ی خوبی داشته باشند .پسرک فال فروش با تردید همیشگی خودش نزدیک مرد شد و خیلی آروم پرسید: آقا فال می خرید؟ انگار از قبل جواب این سوال رو می دونست و تلاشی برای تغییر دادن جواب "نه" آدم ها نمی کرد. مرد یه نگاهی به پسرک کرد و گفت: اگه جواب من بله باشه و من ازت فال بخرم قول میدی که جواب تو هم به سوال من"بله" باشه؟ پسرک که حسابی تعجب کرده بود دوباره آروم و با تردید گفت: بله! مرد پرسید: بستنی می خوری؟ پسرک که فکر نمی کرد کسی هم پیدا بشه که حواسش به خواسته های کوچیک اون باشه با خوشحالی گفت: بله! البته این دفعه بلندتر و بدون تردید! مرد بلند شد دست پسرک رو گرفت و رفت سمت بستنی فروشی و رو به پسرک گفت: پس چهار رنگ از بهترین رنگ ها رو انتخاب کن! پسرک صورتش رو چسبوند به ویترین پر از رنگ بستنی فروشی و مثل یک نقاش کوچولو با تردیدی لذت بخش چهار رنگ قرمز و زرد و آبی و سبز رو انتخاب کرد. مرد پول بستنی رو حساب کرد و دستی به سر پسرک کشید و دختر و پسر کوچولوش رو که حالا دور تا دور لبشون ترکیبی از رنگای قهوه ای و سفید شده بود رو صدا کرد تا آماده رفتن بشن. پسرک انگار که چیز مهمی یادش افتاده باشه یدفعه به طرف مرد رفت و گفت: آقا فالتون! مرد نگاهی به چشمای براق پسرک انداخت و فال رو از دستش گرفت و با صدایی پر از عشق خوند:
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه فال به نام من دیوانه زدند...
سمانه.میم